هوا داشت تاریک میشد . روزسردی بود شاید سردترین روزسال . شال گردنم را محکم تر کردم و بدون توجه به مغازه های اطرافم قدم میزدم . مسیر جذابی نبود اما شلوغ بود و این برای من کافی , تاهمیشه از آنجا به سمت خانه بروم .

آخر هفته بود و ازهمیشه شلوغ تر . نزدیک باجه رومه فروشی ایستادم تا به تیترها نگاه کنم . چیز مهمی نوشته نشده بود . بی حوصله تر از قبل به مسیرم ادامه دادم . چند قدم پایین تر رفتم که ویترین مغازه امانت فروشی توجهم را جلب کرد . یک تلفن قدیمی قهوه ای رنگ درکنار آباژور دست دوم و آینه ای بزرگ خود نمایی میکرد . شبیه اولین تلفن خانه پدرم بود . ایستادم و خیره شدم . خاطرات دور کودکی حالا چه نزدیک شده بود . روزهای خوشی بود . پدر تازگی خط تلفن خریده بود و تلفنی شبیه همان که پشت ویترین بود را به خانه آورد . امتیازویژه ای درخانه مان داشتیم که همسایه ها نداشتند . اما برای من و خواهرم اسباب بازی جدید فراهم شده بود . روز اول پدرم گفت که بدون اجازه اش حق دست زدن نداریم اما خودش هم میدانست چه بچه هایی را تربیت کرده است که حرفش را جدی نمیگیرند . اولین باری که از روی سررسید خودش کد کشور انگلستان را گرفتیم تا ماجرای جدیدی را تجربه کنیم اما مدام کسی که آنطرف خط بود انگلیسی به خورد ما میداد وچیزی نمیفهمیدیم . چه خوش خیال بودیم که پدر ازین ماجرا بیخبر است و اما روزی که قبض تلفن را در دست گرفت و بایت هزینه مکالمات خارجی تنبیه مان کرد فهمیدیم اوضاع از چه قرار است .روزها گذشت و همسایه ها وفامیل هم صاحب تلفن شدند و مادرساعت ها کنار تلفن مینشت و مشغول صحبت میشد اما هیچوقت حال وهوای آن زمان تکرار نشد .